1.روزهایی که گذشت روزهای خوبی نبود...البته الان هم نیست... به خصوص که در حال گرفتن یک تصمیم کبری هستم! باز هم میخوام مثل همیشه حال رو فدای اینده کنم؛ کاری که سالهاست به اون خو گرفتم.
شاید اگه این حس لعنتی همیشه با من نبود، الان به جایی نمی رسیدم که فکر کنم سه سال اخیر زندگیم رو هدر دادم.بدست اوردن تجربه، همیشه مقبوله اما هزینه ای که من برای این تجربه دادم، خیلی زیاد بود....خیلی زیاد!
سه سال طول کشید تا یاد بگیرم نباید غرور رو در هر لحظه نادیده گرفت به امید شرایط بهتر...سه سال طول کشید تا یاد گرفتم هر چند وقت یه بار بایستم و نگاهی به پشت سرم بندازم،ببینم چه بدست اوردم و چه از کف دادم...سه سال طول کشید تا بالاخره یاد بگیرم که چطور بخاطر عقلم، رو احساسم پا بگذارم و چطور به زندگی نگاه کنم...با اینکه شاید دیر شده اما باز هم احساس قدرت میکنم...همون حس دوست داشتنی همیشه!
2.وبلاگ نویسی همیشه برای من فریاد رس دوران گذار بوده...شاید کسی ندونه که شروع وبلاک نویسی من به اوائل افتتاح پرشین بلاگ بر میگرده و نه الان؛ این سومین باری بود که تصمیم به نوشتن در وبلاگ گرفتم؛چون احساس میکردم باز هم کمکم میکنه و فعلا نوشتن رو ادامه میدم...شاید طولانی تر از همیشه!
3.سیاست هم که غم و شادی سرش نمیشه! ملوانان استکبار جهانی هم که نه تنها ازاد شدن بلکه کلی هدیه و سوغات برای عمه و دایی و بقیه وابستگان بردن!! اما با همه ی این حرفها به قول حاجی واشنگتن نمیشه از این نگاه مکش مرگ من وزیر امور خارجه گذشت!!!